محل تبلیغات شما



الان سه روزه که جغدی رو گذاشتم کنار و روزا یه سره بیدارم تا شب و شب ساعت ۱۲ میخوابیم. بنویس رو دارم ادامشو میخونم. فکرم درگیر ۶۰ ثانیه هست. دیشب مینی لپتابو بعد مدتها آوردم و آرشیوم از ۹۰ رو دیدم و خداروشکر تاکشوها رو داشتم. امارات و تاکشو و سرورپور و کلاسش و کلاسیک و خلاصه خیلی چیزا بودن و آپساید و کشتی تفریحی و تجربه لامکانی و کتاب ایموشن کد سریع که دنبالش بودم رو یافتم. شب در لحظات پایانی تولد رفیق بی کلک و پر شکلک رو تبریک گفتم. رانندگی تو مسیر کرمانشاه هم تو لپتاب سورپرایزم کرد. دعای عهد و دعای ندبه صبح جمعه یاد قدیم افتادم و مجتمع هدایت. امروز صبحانه دست جمعی خوردیم و خونه برای مهمونا آماده شد و خب یه تنوعی شد. بعد چندوقت خرما خوردم تو صبحانه. موش خرما و دوم فوریه تو آمریکا و تعیین طول زمستان! پیامک دعوت به سه شب مراسم آخر ماه صفر هم اومد. خدایا شکرت به خاطر همه نعمتها


خداروشکر مسافرای کربلا بسلامتی بر گشتن و دوشنبه ی فرداش شام دعوت کردیم خواهر و برادر اینا رو. تلویزان هم ستایش دیدن بعد از شام. راحیل یازداه ماهش تموم شد. بعد تا صبح بیدار بودم و به آقا سپهر پیام دادم تا صبح و پرسش و پاسخ تلگرامی انجام دادیم و کلیپ از توهم تا واقیت رو برام فرستاد و دوباره دیدمش. بعد صبحانه خوابیدم تا ناهار. بعدش جواب درخواستی که از استاد دهقان یاد گرفته بودم رو از آقا سپهر گرفتم قبل ناهار خوردن. بعد آقای کاظمی اومدن و پکیج رو درست کردن و خونه گرم شد. بعد غروب رفتم دوش گرفتم و حمام رو شستم کلا" و تمیز. بعد نماز خوندم و شام و بعدش سه روز هم برا اظهار نامه مالیاتی و بخشودگی ۱۰۰ جریمه هارو گفتگوی ویژه گفت. بعد یکم نصیحت شدم که خواب شب بهتره و موبایل رو برداشتم و چکاب فرکانسی انجام دادم و ۵ ماه مونده تا سال جدید. برنامه هامو لیست کردم و تو سایت عباسمنش، آنیتا مورجانی رو جستجو کردم. یاد اشک شوق ۹۶ افتادم و اشک و مناجات امیرالمومنین علی علیه السلام با چاه آب. ساعت ۶ هم مامان توضیح میداد به آقاجان که تو این ۱۰ روزی که کربلا بودی ما ۲بار ساندویچ خوردیم و بقیه شو اکثرا" سالم و صحبت از استانبولی شد و برکت و من تو اون حال خودم خندم گرفته بود و میخندیدن حسابی. بعد هم شربت عسل و لیمو ترش خوردم و ابرا آفتابی شدن و الانم در خدمت شمام که مامان اومد گفت برنامه خوابت بهم ریخت و نصیحت صبح


دیشب رفتیم فلافل خوردیم. امروز صبح از ساعت شیش و نیم قفلی زدم رو وبلاگ یکی از بچه ها. دیگه اینکه هوا سرد شده بود و سرما برام اذیت داره. دماغم. باید برا تغییر هزینه کرد. دلم پفک میخواد. و یه حمام حسابی.

مامان میگه صبا که میخوابی من حوصله م سر میره. الان رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه که با هم صبحانه بخوریم بعدش بخوابم خب :دی

تبریز که رفته بودیم پیشواز زنداییم که از مکه میومد، عموی زنداییم هم تو ماشین داییم جلو نشسته بود، از کنار یه ماشین داشتیم رد میشدیم که رانندش موهاش ریخته بود، بهش گفت کچلارو میگیرن، یارو یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد و وقتی دید این خودشم کچله خندید. کلا" خانواده ی دایی بزرگمو خیلی دوس دارم. خیلی میخندیم وقتی میریم تبریز و همش خونه اونا پلاس بودم از بچگی که یادمه. یه بار آشناهای دور فک کرده بودن منم پسر اونام

 


نوشته مطالعه ۶۸% استرس و اضطراب رو کاهش می ده، دیگه نمیدونم به فکر مطالعه بودن و یا نگاه کردن به کتاب هم کاهنده هست یا نه :دی پ.ن. هر دم از این باغ بری می رسد + من هر وقت کتاب می خونم حالم خوب میشه و احساس مفید بودن بهم دست میده

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها